دیوان شمس/چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم
ظاهر
چه دانی تو که در باطن چه شاهی همنشین دارم | رخ زرین من منگر که پای آهنین دارم | |||||
بدان شه که مرا آورد کلی روی آوردم | وزان کو آفریدستم هزاران آفرین دارم | |||||
گهی خورشید را مانم گهی دریای گوهر را | درون عز فلک دارم برون ذل زمین دارم | |||||
درون خمره عالم چو زنبوری همیگردم | مبین تو نالهام تنها که خانه انگبین دارم | |||||
دلا گر طالب مایی برآ بر چرخ خضرایی | چنان قصری است حصن من که امن المنین دارم | |||||
چه باهول است آن آبی که این چرخ است از او گردان | چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم | |||||
چو دیو و آدمی و جن همیبینی به فرمانم | نمیدانی سلیمانم که در خاتم نگین دارم | |||||
چرا پژمرده باشم من که بشکفتهست هر جزوم | چرا خربنده باشم من براقی زیر زین دارم | |||||
چرا از ماه وامانم نه عقرب کوفت بر پایم | چرا زین چاه برنایم چون من حبل متین دارم | |||||
کبوترخانهای کردم کبوترهای جانها را | بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم | |||||
شعاع آفتابم من اگر در خانهها گردم | عقیق و زر و یاقوتم ولادت ز آب و طین دارم | |||||
تو هر گوهر که می بینی بجو دری دگر در روی | که هر ذره همیگوید که در باطن دفین دارم | |||||
تو را هر گوهری گوید مشو قانع به حسن من | که از شمع ضمیر است آن که نوری در جبین دارم | |||||
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو | مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم |