دیوان شمس/چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش
ظاهر
چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش | چه خوردست او که میپیچد دو نرگسدان خمارش | |||||
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا | چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش | |||||
به کار خویش میرفتم به درویشی خود ناگه | مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش | |||||
اگر چه مرغ استادم به دام خواجه افتادم | دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکسارش | |||||
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یکی تیری | دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش | |||||
مگر آن خواب دوشینه که من شوریده میدیدم | چنین بودست تعبیرش که دیدم روز بیدارش | |||||
شب تیره اگر دیدی همان خوابی که من دیدم | ز نور روز بگذشتی شعاع و فر انوارش | |||||
چه خواجست این چه خواجست این بنامیزد بنامیزد | هزاران خواجه میزیبد اسیر و بند دیدارش | |||||
کجا خواجه جهان باشد کسی کو بند جان باشد | چو او بنده جهان باشد نباشد خواجگی یارش |