دیوان شمس/چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی
ظاهر
چه حریصی که مرا بیخور و بیخواب کنی | درکشی روی و مرا روی به محراب کنی | |||||
آب را در دهنم تلختر از زهر کنی | زهرهام را ببری در غم خود آب کنی | |||||
سوی حج رانی و در بادیهام قطع کنی | اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کنی | |||||
گه ببخشی ثمر و زرع مرا خشک کنی | گه به بارانش همی سخره سیلاب کنی | |||||
چون ز دام تو گریزم تو به تیرم دوزی | چون سوی دام روم دست به مضراب کنی | |||||
باادب باشم گویی که برو مست نهای | بی ادب گردم تو قصه آداب کنی | |||||
گر بباری تو چو باران کرم بر بامم | هر دو چشمم ز نم و قطره چو میزاب کنی | |||||
گه عزلت تو بگویی که چو رهبان گشتی | گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کنی | |||||
گر قصب وار نپیچم دل خود در غم تو | چون قصب پیچ مرا هالک مهتاب کنی | |||||
در توکل تو بگویی که سبب سنت ماست | در تسبب تو نکوهیدن اسباب کنی | |||||
باز جان صید کنی چنگل او درشکنی | تن شود کلب معلم تش بیناب کنی | |||||
زرگر رنگ رخ ما چو دکانی گیرد | لقب زرگر ما را همه قلاب کنی | |||||
من که باشم که به درگاه تو صبح صادق | هست لرزان که مباداش که کذاب کنی | |||||
همه را نفی کنی بازدهی صد چندان | دی دهی و به بهارش همه ایجاب کنی | |||||
بزنی گردن انجم تو به تیغ خورشید | بازشان هم تو فروز رخ عناب کنی | |||||
چو خمش کرد بگویی که بگو و چو بگفت | گوییش پس تو چرا فتح چنین باب کنی |