دیوان شمس/چند روز است که شطرنج عجب میبازی
ظاهر
چند روز است که شطرنج عجب میبازی | دانه بوالعجب و دام عجب میسازی | |||||
کی برد جان ز تو گر ز آنک تو دل سخت کنی | کی برد سر ز تو گر ز آنک بدین پردازی | |||||
صفت حکم تو در خون شهیدان رقصد | مرگ موش است ولیکن بر گربه بازی | |||||
بدگمان باشد عاشق تو از اینها دوری | همه لطفی و ز سر لطف دگر آغازی | |||||
همچو نایم ز لبت میچشم و مینالم | کم زنم تا نکند کس طمع انبازی | |||||
نای اگر ناله کند لیک از او بوی لبت | برسد سوی دماغ و بکند غمازی | |||||
تو که می ناله کنی گر نه پی طراری است | از گزافه تو چنین خوش دم و خوش آوازی | |||||
نه هر آواز گواه است خبر میآرد | این خبر فهم کن ار همنفس آن رازی | |||||
ای دل از خویش و از اندیشه تهی شو زیرا | نی تهی گشت از آن یافت ز وی دمسازی |