دیوان شمس/چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها
ظاهر
چندان بنالم نالهها چندان برآرم رنگها | تا برکنم از آینه هر منکری من زنگها | |||||
بر مرکب عشق تو دل میراند و این مرکبش | در هر قدم میبگذرد زان سوی جان فرسنگها | |||||
بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی | تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگها | |||||
با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند | کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگها | |||||
گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان | آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگها | |||||
چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند | تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگها | |||||
اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود میشود | هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگها | |||||
زین رو همیبینم کسان نالان چو نی وز دل تهی | زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگها | |||||
زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان | زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها | |||||
اشکستگان را جانها بستست بر اومید تو | تا دانش بیحد تو پیدا کند فرهنگها | |||||
تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو | تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگها | |||||
تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر | پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگها | |||||
وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود | هر ذره انگیزندهای هر موی چون سرهنگها |