دیوان شمس/چنان مستم چنان مستم من امروز
ظاهر
چنان مستم چنان مستم من امروز | که از چنبر برون جستم من امروز | |||||
چنان چیزی که در خاطر نیابد | چنانستم چنانستم من امروز | |||||
به جان با آسمان عشق رفتم | به صورت گر در این پستم من امروز | |||||
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل | برون رو کز تو وارستم من امروز | |||||
بشوی ای عقل دست خویش از من | که در مجنون بپیوستم من امروز | |||||
به دستم داد آن یوسف ترنجی | که هر دو دست خود خستم من امروز | |||||
چنانم کرد آن ابریق پرمی | که چندین خنب بشکستم من امروز | |||||
نمیدانم کجایم لیک فرخ | مقامی کاندر و هستم من امروز | |||||
بیامد بر درم اقبال نازان | ز مستی در بر او بستم من امروز | |||||
چو باد گشت او پی او میدویدم | دمی از پای ننشستم من امروز | |||||
چو نحن اقربم معلوم آمد | دگر خود را بنپرستم من امروز | |||||
مبند آن زلف شمس الدین تبریز | که چون ماهی در این شستم من امروز |