دیوان شمس/چمن جز عشق تو کاری ندارد
ظاهر
چمن جز عشق تو کاری ندارد | وگر دارد چو من باری ندارد | |||||
چه بیذوقست آن کش عشق نبود | چه مردهست آن که او یاری ندارد | |||||
به غیر قوت تن قوتی ننوشد | بجز دنیا سمن زاری ندارد | |||||
هر آنک ترک خر گوید ز مستی | غم پالان و افساری ندارد | |||||
ز خر رست و روان شد پابرهنه | به گلزاری که آن خاری ندارد | |||||
چه غم دارد که خر رفت و رسن برد | بر او خر چو مقداری ندارد | |||||
مشو غره به ازرق پوش گردون | که اندر زیر ایزاری ندارد | |||||
درافکن فتنه دیگر در این شهر | که دور عشق هنجاری ندارد | |||||
بدران پردهها را زانک عاشق | ز بیشرمی غم و عاری ندارد | |||||
بزن آتش در این گفت و در آن کس | که در گفت تو اقراری ندارد |