دیوان شمس/چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم
ظاهر
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می برم | پیش آن عید ازل جان بهر قربان می برم | |||||
چون کبوترخانه جانها از او معمور گشت | پس چرا این زیره را من سوی کرمان می برم | |||||
زانک هر چیزی به اصلش شاد و خندان می رود | سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می برم | |||||
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود | جان همچون قند را من زیر دندان می برم | |||||
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی | سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می برم | |||||
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود | شمع جان را من ورای کفر و ایمان می برم | |||||
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را | آفتابی زیر دامن بهر برهان می برم | |||||
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است | من ز شرم جان پاکت همچو عمان می برم |