دیوان شمس/چشمها وا نمیشود از خواب
ظاهر
چشمها وا نمیشود از خواب | چشم بگشا و جمع را دریاب | |||||
بنگر آخر که بیقرار شدست | چشم در چشم خانه چون سیماب | |||||
گشت شب دیر و خلق افتادند | چون ستاره میانه مهتاب | |||||
هم سیاهی و هم سپیدی چشم | از می خواب هر دو گشت خراب | |||||
جمله اندیشهها چو برگ بریخت | گرد بنشست بر همه اسباب | |||||
عقل شد گوشهای و میگوید | عقل اگر آن تست هین دریاب | |||||
بنگی شب نگر که چون دادست | جمله خلق را از این بنگاب | |||||
چشم در عین و غین افتادست | کار بگذشت از سال و جواب | |||||
آن سواران تیزاندیشه | همه ماندند چون خران به خلاب |