دیوان شمس/چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
ظاهر
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری | نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری | |||||
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی | چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری | |||||
در آن گلزار روی او عجب میماندم روزی | که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری | |||||
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره | که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری | |||||
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد | نمیتاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری | |||||
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید | و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری | |||||
که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده | که از شرم صفای او عرقها میشود جاری | |||||
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید | برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری | |||||
فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را | که تا شد دیدهها محروم و کند از سیر و سیاری | |||||
ولیک آن نور ناپیدا همیفرمایدت هر دم | شراب می که بفزاید ز بیهوشیت هشیاری | |||||
که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه | ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری | |||||
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی | نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری | |||||
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون | نمیبینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری | |||||
کدامین سوی میدانی کدامین سوی میبینی | تو آن باغی که میبینی به خواب اندر به بیداری | |||||
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی | از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری | |||||
کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او | ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری | |||||
خردهایی نمیخواهم که از دونی و طماعی | سر و سرور نمیجوید همیجوید کلهداری | |||||
که بگذار و سر میجو کز آن سر سر به دست آید | به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری | |||||
ز جامی کز صفای آن نماید غیبها یک یک | چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری | |||||
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش | نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری | |||||
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین | زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری |