دیوان شمس/چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار
ظاهر
چرا ز قافله یک کس نمیشود بیدار | که رخت عمر ز کی باز میبرد طرار | |||||
چرا ز خواب و ز طرار مینیازاری | چرا از او که خبر میکند کنی آزار | |||||
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست | که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار | |||||
یکی همیشه همیگفت راز با خانه | مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار | |||||
شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد | چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار | |||||
نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن | که چاره سازم من با عیال خود به فرار | |||||
خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت | فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار | |||||
جواب گفت مر او را فصیح آن خانه | که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار | |||||
بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف | که قوتم برسیدست وقت شد هش دار | |||||
همیزدی به دهانم ز حرص مشتی گل | شکافها همیبستی سراسر دیوار | |||||
ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی | نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار | |||||
بدان که خانه تن توست و رنجها چو شکاف | شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار | |||||
مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون | هلا تو کاه گل اندر شکاف میافشار | |||||
دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم | طبیب آید و بندد بر او ره گفتار | |||||
خمار درد سرت از شراب مرگ شناس | مده شراب بنفشه بهل شراب انار | |||||
وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست | چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار | |||||
بخور شراب انابت بساز قرص ورع | ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار | |||||
بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی | نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار | |||||
به حق گریز که آب حیات او دارد | تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار | |||||
اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست | بگو که خواست از او خاست چون بود بیکار | |||||
مرید چیست به تازی مرید خواهنده | مرید از آن مرادست و صید از آن شکار | |||||
اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد | که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار | |||||
وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا | چراست این دل من خون و چشم من خونبار | |||||
خزان مرید بهارست زرد و آه کنان | نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار | |||||
چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند | مرید حق ز چه ماند میان ره مردار | |||||
به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین | شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار | |||||
چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان | زبان حال گشا و خموش باش ای یار |