دیوان شمس/پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای
ظاهر
پیش شمع نور جان دل هست چون پروانهای | در شعاع شمع جانان دل گرفته خانهای | |||||
سرفرازی شیرگیری مست عشقی فتنهای | نزد جانان هوشیاری نزد خود دیوانهای | |||||
خشم شکلی صلح جانی تلخ رویی شکری | من بدین خویشی ندیدم در جهان بیگانهای | |||||
با هزاران عقل بینا چون ببیند روی شمع | پر او در پای پیچد درفتد مستانهای | |||||
خرمن آتش گرفته صحن صحراهای عشق | گندم او آتشین و جان او پیمانهای | |||||
نور گیرد جمله عالم بر مثال کوه طور | گر بگویم بیحجاب از حال دل افسانهای | |||||
شمع گویم یا نگاری دلبری جان پروری | محض روحی سروقدی کافری جانانهای | |||||
پیش تختش پیرمردی پای کوبان مست وار | لیک او دریای علمی حاکمی فرزانهای | |||||
دامن دانش گرفته زیر دندانها ولیک | کلبتین عشق نامانده در او دندانهای | |||||
من ز نور پیر واله پیر در معشوق محو | او چو آیینه یکی رو من دوسر چون شانهای | |||||
پیر گشتم در جمال و فر آن پیر لطیف | من چو پروانه در او او را به من پروانهای | |||||
گفتم آخر ای به دانش اوستاد کائنات | در هنر اقلیمهایی لطف کن کاشانهای | |||||
گفت گویم من تو را ای دوربین بسته چشم | بشنو از من پند جانی محکمی پیرانهای | |||||
دانش و دانا حکیم و حکمت و فرهنگ ما | غرقه بین تو در جمال گلرخی دردانهای | |||||
چون نگه کردم چه دیدم آفت جان و دلی | ای مسلمانان ز رحمت یاریی یارانهای | |||||
این همه پوشیده گفتی آخر این را برگشا | از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانهای | |||||
شمس حق و دین تبریزی خداوندی کز او | گشت این پس مانده اندر عشق او پیشانهای |