دیوان شمس/پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر
ظاهر
پر ده آن جام می را ساقیا بار دیگر | نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر | |||||
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت | جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر | |||||
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی | هست منصور جان را هر طرف دار دیگر | |||||
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا | کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر | |||||
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت | نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر | |||||
در خرابات مردان جام جانست گردان | نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر | |||||
همتی دار عالی کان شه لاابالی | غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر | |||||
پارهای چون برانی اندر این ره بدانی | غیر این گلستانها باغ و گلزار دیگر | |||||
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی | رفت دستار بستان شصت دستار دیگر | |||||
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه | من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر | |||||
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری | پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر | |||||
جز که در عشق صانع عمر هرزهست و ضایع | ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر | |||||
بخت اینست و دولت عیش اینست و عشرت | کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر | |||||
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی | گفت نی من نبردم برد عیار دیگر | |||||
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم | دل بگوید نماند شک و انکار دیگر | |||||
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان | جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر | |||||
چون کمالات فانی هستشان این امانی | که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر | |||||
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را | چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر | |||||
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد | تا در این دام افتد هر دم آشکار دیگر | |||||
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا | هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر | |||||
هر کجا خوش نگاری روز و شب بیقراری | جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر | |||||
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی | مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر | |||||
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم | هم بر این پرده تر با تو اسرار دیگر | |||||
بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن | هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر |