دیوان شمس/وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
ظاهر
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد | سوی زنگی شب از روم لوایی برسد | |||||
به برهنه شده عشق قبایی بدهند | وز شکرخانه آن دوست نوایی برسد | |||||
این همه کاسه زرین ز بر خوان فلک | بهر آنست که یک روز صلایی برسد | |||||
بره و خوشه گردون ز برای خورش است | تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد | |||||
عاشقان را که جز این عشق غذایی دگرست | کاسه کدیه ایشان به ابایی برسد | |||||
نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن | کهنه کاسد ایشان به بهایی برسد | |||||
مه پرستان که ستاره همه شب میشمرند | آخر این کوشش و اومید به جایی برسد | |||||
رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا | از وفا رست جفا هم به وفایی برسد | |||||
آنک دانست یقین مادر گلها خارست | همچو گل خندد چون خار جفایی برسد | |||||
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات | تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد | |||||
گر ز یاران گل آلود بریدی مگری | چون ز گل دور شود آب صفایی برسد | |||||
دل خود زین دودلان سرد کن و پاک بشوی | دل خم شسته شود چون به سقایی برسد | |||||
ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجبست | ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد | |||||
یار چون سنگ دلان خانه ما را بشکست | تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد | |||||
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را | گسترد سایه دولت چو همایی برسد |