دیوان شمس/وصف آن مخدوم میکن گر چه میرنجد حسود
ظاهر
وصف آن مخدوم میکن گر چه میرنجد حسود | کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود | |||||
گر چه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار | چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود | |||||
مست آن می گر نهای می دو پی دستار و دل | چونک دستار و دلت را غمزههای او ربود | |||||
گر دو صد هستیت باشد در وجودش نیست شو | زانک شاید نیست گشتن از برای آن وجود | |||||
نیم شب برخاستم دل را ندیدم پیش او | گرد خانه جستم این دل را که او را خود چه بود | |||||
چون بجستم خانه خانه یافتم بیچاره را | در یکی کنجی به ناله کی خدا اندر سجود | |||||
گوش بنهادم که تا خود التماس وصل کیست | دیدمش کاندر پی زاری زبان را برگشود | |||||
کای نهان و آشکارا آشکارا پیش تو | این نهانم آتش است و آشکارم آه و دود | |||||
از برای آنک خوبان را نجویی در شکست | صد هزاران جویها در جوی خوبی درفزود | |||||
میشمرد از شه نشانها لیک نامش مینگفت | در درون ظلمت شب اندر آن گفت و شنود | |||||
آنگهان زیر زبان میگفت یارم نام او | مینگویم گر چه نامش هست خوش بوتر ز عود | |||||
زانک در وهم من آید دزدگوشی از بشر | کو در این شب گوش میدارد حدیثم ای ودود | |||||
سخت میآید مرا نام خوشش پیش کسی | کو به عزت نشنود آن نام او را از جحود | |||||
ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا | اندر این عاجز شدست او بیطریق و بیورود | |||||
بانگ کردش هاتفی تو نام آن کس یاد کن | غم مخور از هیچ کس در ذکر نامش ای عنود | |||||
زانک نامش هست مفتاح مراد جان تو | زود نام او بگو تا در گشاید زود زود | |||||
دل نمییارست نامش گفتن و در بسته ماند | تا سحرگه روز شد خورشید ناگه رو نمود | |||||
با هزاران لابههاتف همین تبریز گفت | گشت بیهوش و فتاد این دل شکستن تار و پود | |||||
چون شدم بیهوش آنگه نقش شد بر روی او | نام آن مخدوم شمس الدین در آن دریای جود |