دیوان شمس/هیچ خمری بیخماری دیدهای
ظاهر
هیچ خمری بیخماری دیدهای | هیچ گل بیزخم خاری دیدهای | |||||
در گلستان جهان آب و گل | بی خزانی نوبهاری دیدهای | |||||
چونک غم پیش آیدت در حق گریز | هیچ چون حق غمگساری دیدهای | |||||
کار حق کن بار حق کش جز ز حق | هیچ کس را کار و باری دیدهای | |||||
هیچ دل را بیصقال لطف او | در تجلی بیغباری دیدهای | |||||
بی جمال خوب دلدار قدیم | جز خیالی دل فشاری دیدهای | |||||
از نشاط صرف ناآمیخته | شرح ده ای دل تو باری دیدهای | |||||
در جهان صاف بیدرد و دغل | بی خطر ایمن مطاری دیدهای | |||||
چون سگ کهف آی در غار وفا | ای شکاری چون شکاری دیدهای | |||||
لب ببند و چشم عبرت برگشا | چونک دیده اعتباری دیدهای | |||||
شمس تبریزی بگیرد دست تو | گر ز چشم بد عثاری دیدهای |