دیوان شمس/هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(هین کژ و راست می‌روی باز چه خورده‌ای بگو)
  هین کژ و راست می‌روی... باز چه خورده‌ای؟ بگو! مست و خراب می‌روی خانه‌به‌خانه، کو به کو  
  با که حریف بوده‌ای؟ بوسه زِ که ربوده‌ای؟ زلفِ که را گشوده‌ای حلقه‌به‌حلقه، مو به مو؟  
  نی تو حریف کِی کُنی؟ ای همه چشم و روشنی! خَفیه رَوی، چو ماهیان، حوض‌به‌حوض، جو به جو  
  راست بگو به‌جانِ تو، ای دل و جانم آنِ تو ای دلِ هم‌چو شیشه‌ام خورده مِی‌اَت کدو کدو  
  راست بگو نهان مکن؛ پشت به عاشقان مکن چشمه کجاست تا که من آب کشم سبو سبو؟  
  در طلبم خیال تو دوش میانِ انجمن می‌نشناخت بنده را؛ می‌نگریست رو به رو  
  چون بشناخت بنده را ــ بنده‌ی کژرونده را ــ گفت: «بیا به خانه؛ هی! چند رَوی تو سو به سو؟  
  عمرِ تو رفت در سفر، با بد و نیک و خیر و شر هم‌چو زنانِ خیره‌سر، حجره‌به‌حجره، شو به شو»  
  گفتمَش: «ای رسولِ جان، ای سببِ نزولِ جان زِآنک تو خورده‌ای بده؛ چند عتاب و گفت‌و‌گو؟»  
  گفت: «شراره‌ای از آن گر ببَری سوی دهان حلق و دهان بسوزَدَت؛ بانگ زَنی گلو گلو  
  لقمه‌ی هر خورنده را درخورِ او دهد خدا آنچ گلو بگیرَدَت حرص مکن؛ مجو، مجو!»  
  گفتم: «کو شرابِ جان؟ ای دل و جان فدای آن من نِه‌ام از شتردلان تا برَمَم به های‌و‌هو  
  حلق و گلوبریده با کو برَمَد از این ابا؟ هر‌که بلنگد او از این، هست مرا عدو، عدو!  
  دست کز آن تهی بُوَد، گر چه شهنشهی بُوَد دست‌بریده‌ای بُوَد مانده به‌دیر بر سمو»  
  خامُش باش و معتمد، محرمِ رازِ نیک و بد آنک نیازمودی‌اش راز مگو به‌پیشِ او