دیوان شمس/هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم
ظاهر
هین خیره خیره می نگر اندر رخ صفراییم | هر کس که او مکی بود داند که من بطحاییم | |||||
زان لاله روی دلستان روید ز رویم زعفران | هر لحظه زان شادی فزا بیش است کارافزاییم | |||||
مانند برف آمد دلم هر لحظه می کاهد دلم | آن جا همیخواهد دلم زیرا که من آن جاییم | |||||
هر جا حیاتی بیشتر مردم در او بیخویشتر | خواهی بیا در من نگر کز شید جان شیداییم | |||||
آن برف گوید دم به دم بگذارم و سیلی شوم | غلطان سوی دریا روم من بحری و دریاییم | |||||
تنها شدم راکد شدم بفسردم و جامد شدم | تا زیر دندان بلا چون برف و یخ می خاییم | |||||
چون آب باش و بیگره از زخم دندانها بجه | من تا گره دارم یقین می کوبی و می ساییم | |||||
برف آب را بگذار هین فقاعهای خاص بین | می جوشد و بر می جهد که تیزم و غوغاییم | |||||
هر لحظه بخروشانترم برجسته و جوشانترم | چون عقل بیپر می پرم زیرا چو جان بالاییم | |||||
بسیار گفتم ای پدر دانم که دانی این قدر | که چون نیم بیپا و سر در پنجه آن ناییم | |||||
گر تو ملولستی ز من بنگر در آن شاه زمن | تا گرم و شیرینت کند آن دلبر حلواییم | |||||
ای بینوایان را نوا جان ملولان را دوا | پران کننده جان که من از قافم و عنقاییم | |||||
من بس کنم بس از حنین او بس نخواهد کرد از این | من طوطیم عشقش شکر هست از شکر گویاییم |