دیوان شمس/همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
ظاهر
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد | همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد | |||||
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید | خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد | |||||
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی | خستهای را که دل و دیده به دست تو سپرد | |||||
نه به یک بار نشاید در احسان بستن | صافی ار میندهی کم ز یکی جرعه درد | |||||
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد | هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد | |||||
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین | آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد | |||||
آستینم ز گهرهای نهانی پر دار | آستینی که بسی اشک از این دیده سترد | |||||
شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار | ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد | |||||
دل آواره اگر از کرمت بازآید | قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد | |||||
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند | سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد | |||||
خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است | چون برون آید از جای ببینش همه ارد | |||||
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار | تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد |