دیوان شمس/هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
ظاهر
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی | برسد وصال دولت بکند خدا خدایی | |||||
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید | دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی | |||||
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری | ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی | |||||
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند | غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی | |||||
هله عاشقان صادق مروید جز موافق | که سعادتی است سابق ز درون باوفایی | |||||
به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی | چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی | |||||
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن | تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی | |||||
بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی | که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی | |||||
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق | نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی | |||||
بنگر به نور دیده که زند بر آسمانها | به کسی که نور دادش بنمای آشنایی | |||||
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری | تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی |