دیوان شمس/هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی
ظاهر
هله ای پری شب رو که ز خلق ناپدیدی | به خدا به هیچ خانه تو چنین چراغ دیدی | |||||
نه ز بادها بمیرد نه ز نم کمی پذیرد | نه ز روزگار گیرد کهنی و یا قدیدی | |||||
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی | سفری دراز کردی به مسافران رسیدی | |||||
تو بگو وگر نگویی به خدا که من بگویم | که چرا ستارگان را سوی کهکشان کشیدی | |||||
سخنی ز نسر طایر طلبیدم از ضمایر | که عجب در آن چمنها که ملک بود پریدی | |||||
بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلی | که بجز عنایت شه نکند برو کلیدی | |||||
چو فغان او شنیدم سوی عشق بنگریدم | که چو نیستت سر او دل او چرا خلیدی | |||||
به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را | که درونه گنج دارد تو چه مکر او خریدی | |||||
چو شنیدم این بگفتم تو عجبتری و یا او | که هزار جوحی این جا نکند بجز مریدی | |||||
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را | خوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عیدی | |||||
تو چو یوسف جمالی که ز ناز لاابالی | به درآمدی و حالی کف عاشقان گزیدی | |||||
خمش ار چه داد داری طرب و گشاد داری | به چنین گشاد گویی که روان بایزیدی |