دیوان شمس/هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
ظاهر
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار | هر کس به لایق گهر خود گرفت یار | |||||
او را که داغ توست نیارد کسی خرید | آن کو شکار توست کسی چون کند شکار | |||||
ما را چو لطف روی تو بیخویشتن کند | ما را ز روی لطف تو بیخویشتن مدار | |||||
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس | هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار | |||||
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق | مانند آب و روغن و مانند قیر و قار | |||||
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس | زین سوی تشنهتر شده باشد بدان کنار | |||||
هرکه از تو میگریزد با دیگری خوشست | و آنک از تو میرمد به کسی دارد او قرار | |||||
و آن کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر | خندان دلست پیش دگر کس چو نوبهار | |||||
گویی که نیست از مه غیبم بجز دریغ | وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار | |||||
آن نای و نوش یاد نمیآیدت که تو | خوش میخوری ز دست یکی دیو سنگسار | |||||
صد جام درکشی ز کف دیو آنگهی | بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار | |||||
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک | آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار | |||||
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ | با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار | |||||
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود | شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار | |||||
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر | جویای وصل این شدهای دست از آن بدار | |||||
گر زانک جنس مفخر تبریز گشت جان | احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار |