دیوان شمس/هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها
ظاهر
هر لحظه وحی آسمان آید به سر جانها | کاخر چو دردی بر زمین تا چند میباشی برآ | |||||
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود | آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا | |||||
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود | تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا | |||||
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر | چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا | |||||
گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری | از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا | |||||
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک | خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا | |||||
باد شمالی میوزد کز وی هوا صافی شود | وز بهر این صیقل سحر در میدمد باد صبا | |||||
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل میزند | گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا | |||||
جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان | نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا | |||||
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر | تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا |