دیوان شمس/هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
ظاهر
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری | میبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری | |||||
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی | نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری | |||||
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن | زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری | |||||
گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک | کان همه است مشترک مینبود ورا فری | |||||
آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن | سور سگان کافران مینخورد غضنفری | |||||
مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم | شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری | |||||
لاف مسیح میزنی بول خران چه بو کنی | با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری | |||||
گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر | جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری | |||||
مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند | شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری | |||||
زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر | برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری | |||||
ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر | بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری | |||||
ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان | بر سر زر برآ که لا گر تو نهای محقری | |||||
شهوت حلق بینمک شهوت فرج پس دوک | با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری | |||||
نیست سزای مهتری نیست هوای سروری | همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری | |||||
عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی | در طلب تجلیی در نظری و منظری | |||||
آب حیات جستنی جامه در آب شستنی | بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری | |||||
در طرب و معاشقه در نظر و معانقه | فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری | |||||
نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان | در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری | |||||
روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین | سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری | |||||
غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق | در تک و پوی و در سبق بیقدمی و بیپری | |||||
گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر | ولوله سحر نگر راست چو روز محشری | |||||
جان تقی فرشتهای جان شقی درشتهای | نفس کریم کشتیی نفس لیم لنگری | |||||
رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین | عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری | |||||
در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو | همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری | |||||
جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا | لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری | |||||
خلق شده شکار او فرجه کنان کار او | در پی اختیار او هر یک بسته زیوری | |||||
شب به مثال هندوی روز مثال جادوی | عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری | |||||
عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی | عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری | |||||
شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی | گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری | |||||
جنگ میان بندگان کینه میان زندگان | او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری | |||||
گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خندهاش | گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری | |||||
گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به | هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری | |||||
گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن | گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری | |||||
گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو | گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری | |||||
گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش | گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری | |||||
گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن | گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری | |||||
هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی | تا نکنی ملامتی گر شدهام سخنوری | |||||
بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق | صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری | |||||
این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است | آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری | |||||
لاح صبوح سره فاح نسیم بره | جاء اوان دره برزه لمن یری | |||||
انزله من العلی انشأه من الولا | املاه من الملا فهمه لمن دری | |||||
زینه لوصله الحقه باصله | نوره بنوره ایقظه من الکری | |||||
لیس لهم ندیده کلهم عبیده | عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری | |||||
اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا | حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری | |||||
طاب جوار ظله من علی مقله | عز وجود مثله فی البلدان و القری | |||||
از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد | ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری |