دیوان شمس/هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
ظاهر
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین | کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین | |||||
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود | چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین | |||||
این خوشی چیزی است بیچون کید اندر نقشها | گردد از حقه به حقه در میان آب و طین | |||||
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان | باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین | |||||
گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت | گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین | |||||
از پس این پردهها ناگاه روزی سر کند | جمله بتها بشکند آنک نه آن است و نه این | |||||
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید | تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین | |||||
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را | روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین | |||||
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت | ان فی هذا و ذاک عبره للعالمین | |||||
ترسم از فتنه وگر نی گفتنیها گفتمی | حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین | |||||
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات | نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین | |||||
آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر | تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین |