دیوان شمس/نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
ظاهر
نگفتمت مرو آنجا؟ ــ که آشنات منام | در این سرابِ فنا، چشمهی حیات منام | |||||
وگر بهخشم رَوی صدهزارسال ز من | بهعاقبت بهمن آیی که منتهات منام | |||||
نگفتمت که بهنقشِ جهان مشو راضی؟! | که نقشبندِ سراپردهی رضات منام | |||||
نگفتمت که منام بحر و تو یکی ماهی؟! | مرو به خشک؛ که دریای باصَفات منام | |||||
نگفتمت که چو مرغان بهسوی دام مرو؟! | بیا که قُوَّتِ پرواز و پَرُّ و پات منام | |||||
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؟! | که آتش و تپش و گرمیِ هوات منام | |||||
نگفتمت که صفتهای زشت بر تو نهند؟! | که گم کنی که سرِ چشمهی صِفات منام | |||||
نگفتمت که مگو کارِ بنده از چه جهت | نظام گیرد؟! ــ خلّاقِ بیجهات منام! | |||||
اگر چراغدلی، دان که راهِ خانه کجاست | وگر خداصفتی، دان که کدخدات منام |