دیوان شمس/نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار
ظاهر
نه در وفات گذارد نه در جفا دلدار | نه منکرت بگذارد نه بر سر اقرار | |||||
به هر کجا که نهی دل به قهر برکندت | به هیچ جای منه دل دلا و پا مفشار | |||||
به شب قرار نهی روز آن بگرداند | بگیر عبرت از این اختلاف لیل و نهار | |||||
ز جهل توبه و سوگند میتند غافل | چه حیله دارد مقهور در کف قهار | |||||
برادرا سر و کار تو با کی افتادست | کز اوست بیسر و پا گشته گنبد دوار | |||||
برادرا تو کجا خفتهای نمیدانی | که بر سر تو نشستست افعی بیدار | |||||
چه خوابهاست که میبینی ای دل مغرور | چه دیگ بهر تو پختست پیر خوان سلار | |||||
هزار تاجر بر بوی سود شد به سفر | ببرد دمدمه حکم حق ز جانش قرار | |||||
چنانش کرد که در شهرها نمیگنجید | ملول شد ز بیابان و رفت سوی بحار | |||||
رود که گیرد مرجان ولیک بدهد جان | که در کمین بنشستست بر رهش جرار | |||||
دوید در پی آب و نیافت غیر سراب | دوید در پی نور و نیافت الا نار | |||||
قضا گرفته دو گوشش کشان کشان که بیا | چنین کشند به سوی جوال گوش حمار | |||||
بتر ز گاوی کاین چرخ را نمیبینی | که گردن تو ببستست از برای دوار | |||||
در این دوار طبیبان همه گرفتارند | کز این دوار بود مست کله بیمار | |||||
به بر و بحر و به دشت و به کوه میکشدش | که تا کجاش دراند به پنجه شیر شکار | |||||
ولیک عاشق حق را چو بردراند شیر | هلا دریدن او را چو دیگران مشمار | |||||
دل و جگر چو نیابد درونه تن او | همان کسی که دریدش همو شود معمار | |||||
چو در حیات خود او کشته گشت در کف عشق | به امر موتوا من قبل ان تموتوا زار | |||||
که بیدلست و جگرخون عاشقست یقین | شکار را ندرانید هیچ شیر دو بار | |||||
وگر درید به سهوش بدوزدش در حال | در او دمد دم جان و بگیردش به کنار | |||||
حرام کرد خدا شحم و لحم عاشق را | که تا طمع نکند در فناش مردم خوار | |||||
تو عشق نوش که تریاق خاک فاروقیست | که زهر زهره ندارد که دم زند ز ضرار | |||||
سخن رسید به عشق و همیجهد دل من | کجا جهد ز چنین زخم بیمحابا تار | |||||
چو قطب مینجهد از میان دور فلک | کجا جهد تو بگو نقطه از چنین پرگار | |||||
خموش باش که این هم کشاکش قدرست | تو را به شعر و به اطلس مرا سوی اشعار |