دیوان شمس/ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو)
  ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو  
  تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو  
  شست حق است آرزو و روح ماهی است صیاد جان فداست چه زیباست آرزو  
  چون این جهان نبود خدا بود در کمال ز آوردن من و تو چه می‌خواست آرزو  
  گر آرزو کژ است در او راستی بسی است نی کز کژی و راست مبراست آرزو  
  آن کان دولتی که نهان شد به نام بد آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو  
  موری است نقب کرده میان سرای عشق هر چند بی‌پر است و به پرواست آرزو  
  مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو  
  بگشای شمس مفخر تبریز این گره چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو