دیوان شمس/نقش بند جان که جانها جانب او مایلست
ظاهر
نقش بند جان که جانها جانب او مایلست | عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست | |||||
آنک باشد بر زبانها لا احب الافلین | باقیات الصالحات است آنک در دل حاصلست | |||||
دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین | از زمین تا آسمانها منزل بس مشکلست | |||||
دل مثال ابر آمد سینهها چون بامها | وین زبان چون ناودان باران از این جا نازلست | |||||
آب از دل پاک آمد تا به بام سینهها | سینه چون آلوده باشد این سخنها باطلست | |||||
این خود آن کس را بود کز ابر او باران چکد | بام کو از ابر گیرد ناودانش قایلست | |||||
آنک برد از ناودان دیگران او سارقست | آنک دزدد آب بام دیگران او ناقلست | |||||
هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست | هر که نرگسها بچیند دسته بند عاملست | |||||
گر چه کفهای ترازو شد برابر وقت وزن | چون زبانه ش راست نبود آن ترازو مایلست | |||||
هر کی پوشیدهست بر وی حال و رنگ جان او | هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست | |||||
گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد | گر چه ظالم مینماید نیست ظالم عادلست | |||||
پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود | دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست | |||||
در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش | دل مترسان ای برادر گر چه منزلهایلست | |||||
هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر | زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبلست | |||||
هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران | زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست | |||||
پنبهها در گوش کن تا نشنوی هر نکتهای | زانک روح ساده تو زنگها را قابلست | |||||
هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست | می خور از انفاس روح او که روحش بسملست | |||||
این هوا اندر کمین باشد چو بیند بیرفیق | مرد را تنها بگوید هین که مردک غافلست | |||||
وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند | وصل از آن کس خواه باری کو به معنی واصلست | |||||
گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد | خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست | |||||
نکتهها را یاد میگیری جواب هر سال | تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست | |||||
گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال | شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست |