دیوان شمس/نشانیهاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ظاهر
نشانیهاست در چشمش، نشانش کن، نشانش کن! | ز من بشنو که وقت آمد! کشانش کن، کشانش کن! | |||||
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب | بیا ای حاسد، ار مردی نهانش کن، نهانش کن! | |||||
از این نکته منم در خون، خدا داند که چونمْ چون | بیا ای جان روزافزون، بیانش کن، بیانش کن | |||||
بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وآن مرجان | نیآرامد به شرحش جان، عیانش کن عیانش کن | |||||
عیانش بودِ ما آمد زیانش سودِ ما آمد | اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن | |||||
یکی جان خواهد آن دریا، همه آتش نهنگ آسا | اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن | |||||
هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد | هر آن کو نِی چنین باشد چنانش کن چنانش کن | |||||
برون جَه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر | جهندهست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن | |||||
اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی | مَپَرّان تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن |