دیوان شمس/ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او
ظاهر
ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبودهست او | همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو | |||||
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته | ولی در گلشن جانشان شقایقهای تو بر تو | |||||
حقایقهای نیک و بد به شیر خفته میماند | که عالم را زند برهم چو دستی برنهی بر او | |||||
بسی خورشید افلاکی نهان در جسم هر خاکی | بسی شیران غرنده نهان در صورت آهو | |||||
به مثل خلقت مردم نزاد از خاک و از انجم | وگر چه زاد بس نادر از این داماد و کدبانو | |||||
ضمیرت بس محل دارد قدم فوق زحل دارد | اگر چه اندر آب و گل فروشد پاش تا زانو | |||||
روان گشتهست از بالا زلال لطف تا این جا | که ای جان گل آلوده از این گل خویش را واشو | |||||
نمیبینی تو این زمزم فروتر میروی هر دم | اگر ایوبی و محرم به زیر پای جو دارو | |||||
چو شستن گیرد او خود را رباید آب جو او را | چو سیبش میبرد غلطان به باغ خرم بیسو | |||||
به سیبستان رسد سیبش رهد از سنگ آسیبش | نبیند اندر آن گلشن بجز آسیب شفتالو | |||||
دل ویس و دل رامین ببیند جنت وحدت | گل سرخ و گل خیری نشیند مست رو با رو | |||||
از آن سو در کف حوری شراب صاف انگوری | از این سو کرده رو بانو به خنده سوی روبانو | |||||
در آن باغ خوش اعلوفه سپی پوشان چو اشکوفه | که رستیم از سیه کاری ز مازو رفت آن ما زو | |||||
بصیرتها گشاده هر نظر حیران در آن منظر | دهان پرقند و پرشکر تو خود باقیش را برگو |