دیوان شمس/ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم
ظاهر
ندارد پای عشق او دل بیدست و بیپایم | که روز و شب چو مجنونم سر زنجیر می خایم | |||||
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او | به خون دل خیالش را ز بیخویشی بیالایم | |||||
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند | به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم | |||||
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی | ز من گر یک نشان خواهد نشانیهاش بنمایم | |||||
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره | شده خواب من آواره ز سحر یار خودرایم | |||||
ز شبهای من گریان بپرس از لشکر پریان | که در ظلمت ز آمدشد پری را پای می سایم | |||||
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید | من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم | |||||
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش | در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم | |||||
که آن خورشید بر گردون ز عشق او همیسوزد | و هر دم شکر می گوید که سوزش را همیشایم | |||||
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم | که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم |