دیوان شمس/می گزید او آستین را شرمگین در آمدن
ظاهر
می گزید او آستین را شرمگین در آمدن | بر سر کویی که پوشد جانها حله بدن | |||||
آن طرف رندان همه شب جامهها را می کنند | تا ببینی روز روشن ما و من بیما و من | |||||
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز | شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن | |||||
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او | شرط باشد هر دو کارش هر کی شد شمع لگن | |||||
در سپردن هر کی زودتر در فروزش بیشتر | سر بنه در زیر پای و دستکی بر هم بزن | |||||
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت | ترک کن سالوس را تو خویش را بر وی فکن | |||||
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او | روی گل بر روی گل هم یاسمن بر یاسمن | |||||
عاشقان اندرربوده از بتان روبندها | زانک در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن | |||||
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده | تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن | |||||
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان | خیز لولی تا رسن بازی کنیم اینک رسن | |||||
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین | چون حسینم خون خود در زهر کش همچون حسن |