دیوان شمس/می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
ظاهر
می بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام | گر تو خواهی تا عجب گردی عجایب دان صیام | |||||
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات | دانک اسب تازی تو هست در میدان صیام | |||||
هیچ طاعت در جهان آن روشنی ندهد تو را | چونک بهر دیده دل کوری ابدان صیام | |||||
چونک هست این صوم نقصان حیات هر ستور | خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام | |||||
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود | پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام | |||||
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خون ریزتر | بر دل و جان و جا خون خواره شیطان صیام | |||||
خدمت خاص نهانی تیزنفع و زودسود | چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام | |||||
ماهی بیچاره را آب آن چنان تازه نکرد | آنچ کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام | |||||
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل | هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام | |||||
گر چه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن | لیک والله هست از آنها اعظم الارکان صیام | |||||
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را | چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام | |||||
سنگ بیقیمت که صد خروار از او کس ننگرد | لعل گرداند چو خورشیدش درون کان صیام | |||||
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی | چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام | |||||
بس شکم خاری کند آن کو شکم خواری کند | نیست اندر طالع جمع شکم خواران صیام | |||||
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت | می نهد بر تارک سرهای مختاران صیام | |||||
خنده صایم به است از حال مفطر در سجود | زانک می بنشاندت بر خوان الرحمان صیام | |||||
در خورش آن بام تون از تو به آلایش بود | همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام | |||||
شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل | نور گرداند چو ماهت در همه کیوان صیام | |||||
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پرنور علم | تن چو حیوان است مگذار از پی حیوان صیام | |||||
شهوت تن را تو همچون نیشکر درهم شکن | تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام | |||||
قطرهای تو سوی بحری کی توانی آمدن | سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام | |||||
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم | زانک هست آرامگاه مرد سرگردان صیام | |||||
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس | دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام | |||||
گر چه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت | لرز بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام | |||||
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می زهد | هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام | |||||
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش | هست سر نور پاک جمله قرآن صیام | |||||
بر سر خوانهای روحانی که پاکان شسته اند | مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام | |||||
روزه چون روزت کند روشن دل و صافی روان | روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام | |||||
در صیام ار پا نهی شادی کنان نه با گشاد | چون حرام است و نشاید پیش غمناکان صیام | |||||
زود باشد کز گریبان بقا سر برزند | هر که در سر افکند ماننده دامان صیام |