دیوان شمس/مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار
ظاهر
مکن یار مکن یار مرو ای مه عیار | رخ فرخ خود را مپوشان به یکی بار | |||||
تو دریای الهی همه خلق چو ماهی | چو خشک آوری ای دوست بمیرند به ناچار | |||||
مگو با دل شیدا دگر وعده فردا | که بر چرخ رسیدست ز فردای تو زنهار | |||||
چو در دست تو باشیم ندانیم سر از پای | چو سرمست تو باشیم بیفتد سر و دستار | |||||
عطاهای تو نقدست شکایت نتوان کرد | ولیکن گله کردیم برای دل اغیار | |||||
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی | چه خواهد سر مخمور به غیر در خمار | |||||
سراسر همه عیبیم بدیدی و خریدی | زهی کاله پرعیب زهی لطف خریدار | |||||
ملوکان همه زربخش تویی خسرو سربخش | سر از گور برآورد ز تو مرده پیرار | |||||
ملالت نفزایید دلم را هوس دوست | اگر رهزندم جان ز جان گردم بیزار | |||||
چو ابر تو ببارید بروید سمن از ریگ | چو خورشید تو درتافت بروید گل و گلزار | |||||
ز سودای خیال تو شدستیم خیالی | کی داند چه شویم از تو چو باشد گه دیدار | |||||
همه شیشه شکستیم کف پای بخستیم | حریفان همه مستیم مزن جز ره هموار |