دیوان شمس/مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد
ظاهر
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد | که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد | |||||
چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی | چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد | |||||
بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش | که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد | |||||
وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر | ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد | |||||
نه گوش تو سخن یار مهربان شنود | نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد | |||||
نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح | به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد | |||||
گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست | که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد | |||||
چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم | صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد | |||||
خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن | شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد |