دیوان شمس/مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
ظاهر
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد | زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد | |||||
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان | صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد | |||||
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر | چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد | |||||
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد | چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد | |||||
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد | چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد | |||||
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان | که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد | |||||
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر | ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد | |||||
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو | بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد | |||||
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را | نشاید دل نهان کردن چو جلوه یار غار آمد | |||||
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر | که گر چه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد | |||||
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو | که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد | |||||
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن | جوابش داد کاین سجده مرا بیاختیار آمد | |||||
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت | مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد | |||||
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ | بر او بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد | |||||
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو | به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد | |||||
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی | برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد | |||||
کسی سنگ اندر او بندد چو صادق بود میخندد | چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد | |||||
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد | جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد | |||||
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف | پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد | |||||
خورد سنگ و فروناید که من آویخته شادم | که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد | |||||
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان | مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد | |||||
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه | درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد |