دیوان شمس/من که ستیزه روترم در طلب لقای تو
ظاهر
من که ستیزه روترم در طلب لقای تو | بدهم جان بیوفا از جهت وفای تو | |||||
در دل من نهادهای آنچ دلم گشادهای | از دو هزار یک بود آنچ کنم به جای تو | |||||
گلشکر مقویم هست سپاس و شکر تو | کحل عزیزیم بود سرمه خاک پای تو | |||||
سبزه نرویدی اگر چاشنیش ندادیی | چرخ نگرددی اگر نشنودی صلای تو | |||||
هست جهاز گلبنان حله سرخ و سبز تو | هست امید شب روان یقظت روزهای تو | |||||
من ز لقای مردمان جانب که گریزمی | گر نبدی لقایشان آینه لقای تو | |||||
بخت نداشت دهریی منکر گشت بعث را | ور نه بقاش بخشدی موهبت بقای تو | |||||
پر ز جهاد و نامیه عالم همچو کاهدان | کی برسیدی از عدم جز که به کهربای تو | |||||
در دل خاک از کجا های بدی و هو بدی | گر نه پیاپی آمدی دعوت های های تو | |||||
هم به خود آید آن کرم کیست که جذب او کند | هست خود آمدن دلا عاطفت خدای تو | |||||
گوید ذره ذره را چند پریم بر هوا | هست هوا و ذره هم دستخوش هوای تو | |||||
گردد صدصفت هوا ز اول روز تا به شب | چرخ زنان به هر صفت رقص کنان برای تو | |||||
رقص هوا ندیدهای رقص درختها نگر | یا سوی رقص جان نگر پیش و پس خدای تو | |||||
بس کن تا که هر یکی سوی حدیث خود رود | نبود طبعها همه عاشق مقتضای تو |