دیوان شمس/من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
ظاهر
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم | آنک خم را ساخت هم او می شناسد خوی خم | |||||
کوزهها محتاج خم و خمها محتاج جو | در میان خم چه باشد آنچ دارد جوی خم | |||||
مستیان بس پدید و خمشان را کس ندید | عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم | |||||
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام | پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم | |||||
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد | شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم | |||||
جادوی بر خم نشیند می دواند شهر شهر | جادوان را ریش خندی می کند جادوی خم | |||||
در سر خود پیچ ای دل مست و بیخود چون شراب | همچنین می رو خراب از بوی خم تا روی خم | |||||
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان | نزد خم ای جان عمم که منم خالوی خم | |||||
روی از آن سو کن کز این سو گفت و گو را راه نیست | چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم |