دیوان شمس/من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم
ظاهر
من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم | نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمیدارم | |||||
اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر | وگر صحراست پرعبهر سر آن هم نمیدارم | |||||
مرا گویی ظریفی کن دمی با ما حریفی کن | مرا گفتهست لاتسکن تو را همدم نمیدارم | |||||
مرا چون دایه فضلش به شیر لطف پروردهست | چو من مخمور آن شیرم سر زمزم نمیدارم | |||||
در آن شربت که جان سازد دل مشتاق جان بازد | خرد خواهد که دریازد منش محرم نمیدارم | |||||
ز شادیها چو بیزارم سر غم از کجا دارم | به غیر یار دلدارم خوش و خرم نمیدارم | |||||
پی آن خمر چون عندم شکم بر روزه می بندم | که من آن سرو آزادم که برگ غم نمیدارم | |||||
درافتادم در آب جو شدم شسته ز رنگ و بو | ز عشق ذوق زخم او سر مرهم نمیدارم | |||||
تو روز و شب دو مرکب دان یکی اشهب یکی ادهم | بر اشهب بر نمیشینم سر ادهم نمیدارم | |||||
جز این منهاج روز و شب بود عشاق را مذهب | که بر مسلک به زیر این کهن طارم نمیدارم | |||||
به باغ عشق مرغانند سوی بیسویی پران | من ایشان را سلیمانم ولی خاتم نمیدارم | |||||
منم عیسی خوش خنده که شد عالم به من زنده | ولی نسبت ز حق دارم من از مریم نمیدارم | |||||
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم | بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم |