دیوان شمس/من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او
ظاهر
من آن نیم که بگویم حدیث نعمت او | که مست و بیخودم از چاشنی محنت او | |||||
اگر چو چنگ بزارم از او شکایت نیست | که همچو چنگم من بر کنار رحمت او | |||||
ز من نباشد اگر پردهای بگردانم | که هر رگم متعلق بود به ضربت او | |||||
اگر چه قند ندارم چو نی نوا دارم | از آنک بر لب فضلش چشم ز شربت او | |||||
کنون که نوبت خشم است لطف از این دست است | چگونه باشد چون دررسم به نوبت او | |||||
اگر بدزدم من ز آفتاب ننگی نیست | چه ننگ باشد مر لعل را ز زینت او | |||||
وگر چو لعل ندزدم ز آفتاب کمال | گذر ز طینت خود چون کنم به طینت او | |||||
نه لولیان سیاه دو چشم دزد ویند | همیکشند نهان نور از بصیرت او | |||||
ز آدمی چو بدزدی به کم قناعت کن | که شح نفس قرین است با جبلت او | |||||
از او مدزد بجز گوهر زمانه بها | اگر تو واقفی از لطف و از سریرت او | |||||
که نیست قهر خدا را بجز ز دزد خسیس | که سوی کاله فانی بود عزیمت او | |||||
دریغ شرح نگشت و ز شرح میترسم | که تیغ شرع برهنهست در شریعت او | |||||
گمان برد که مگر جرم او طمع بودهست | نه بلک خس طمعی بود آن جریمت او |