دیوان شمس/من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم
ظاهر
من آنم کز خیالاتش تراشنده وثن باشم | چو هنگام وصال آمد بتان را بت شکن باشم | |||||
مرا چون او ولی باشد چه سخره بوعلی باشم | چو حسن خویش بنماید چه بند بوالحسن باشم | |||||
دو صورت پیش می آرد گهی شمع است و گه شاهد | دوم را من چو آیینه نخستین را لگن باشم | |||||
مرا وامی است در گردن که بسپارم به عشقش جان | ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم | |||||
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف | خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم | |||||
چو دست او رسن باشد که دست چاهیان گیرد | چه دستکها زنم آن دم که پابست رسن باشم | |||||
مرا گوید چه می نالی ز عشقی تا که راهت زد | خنک آن کاروان کش من در این ره راه زن باشم | |||||
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من | غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم | |||||
چو یار ذوفنون من زند پرده جنون من | خدا داند دگر کس نی که آن دم در چه فن باشم | |||||
ز کوب غم چه غم دارم که با او پای می کوبم | چه تلخی آیدم چون من بر شیرین ذقن باشم | |||||
چو بیش از صد جهان دارم چرا در یک جهان باشم | چو پخته شد کباب من چرا در بابزن باشم | |||||
کبوترباز عشقش را کبوتر بود جان من | چو برج خویش را دیدم چرا اندر بدن باشم | |||||
گهی با خویش در جنگم گهی بیخویشم و دنگم | چو آمد یار گلرنگم چرا با این سه فن باشم | |||||
چو در گرمابه عشقش حجابی نیست جانها را | نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم | |||||
خمش کن ای دل گویا که من آواره خواهم شد | وطن آتش گرفت از تو چگونه در وطن باشم | |||||
اگر من در وطن باشم وگر بیرون ز تن باشم | ز تاب شمس تبریزی سهیل اندر یمن باشم |