دیوان شمس/مندیش از آن بت مسیحایی
ظاهر
مندیش از آن بت مسیحایی | تا دل نشود سقیم و سودایی | |||||
لاحول کن و ره سلامت گیر | مندیش از آن جمال و زیبایی | |||||
فرصت ز کجا که تا کنی لاحول | چون نیست از او دمی شکیبایی | |||||
ماهی ز کجا شکیبد از دریا | یا طوطی روح از شکرخایی | |||||
چون دین نشود مشوش و ایمان | زان زلف مشوش چلیپایی | |||||
اخگر شده دل در آتش رویش | بگرفته عقول بادپیمایی | |||||
دل با دو جهان چراست بیگانه | کز جا برمد صفات بیجایی | |||||
ای تن تو و تره زار این عالم | چون خو کردی که ژاژ میخایی | |||||
ای عقل برو مشاطگی میکن | میناز بدین که عالم آرایی | |||||
بگرفته معلمی در این مکتب | با حفصی اگر چه کارافزایی | |||||
ای بر لب بحر همچو بوتیمار | دستور نه تا لبی بیالایی | |||||
اینها همه رفت ساقیا برخیز | با تشنه دلان نمای سقایی | |||||
مشرق چه کند چراغ افروزی | سلطان چه کند شهی و مولایی | |||||
مصقول شود چو چهره گردون | چون دود سیاه را تو بزدایی | |||||
درده تو شراب جان فزایی را | کز وی آموخت باده صهبایی | |||||
یکتا عیشی است و عشرتی کز وی | جان عارف گرفت یکتایی | |||||
از دست تو هر که را دهد این دست | بی عقبه لا شده است الایی | |||||
ای شاد دمی که آن صراحی را | از دور به مست خویش بنمایی | |||||
چون گوهر میبتافت بر خاکم | خاک تن من نمود مینایی | |||||
دریای صفات عشق میجوشد | رمزی دو بگویم ار بفرمایی | |||||
ور نی بهلم ستیر و بربسته | من دانم و یار من به تنهایی | |||||
زین بگذشتم بیار حمرا را | صفراشکن هزار صفرایی | |||||
تا روز رهد ز غصه روزی | وین هندوی شب رهد ز لالایی | |||||
در حال مگر درت فروبستهست | کاندر پیکار قال میآیی |