دیوان شمس/مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را
ظاهر
مفروشید کمان و زره و تیغ زنان را | که سزا نیست سلحها بجز از تیغ زنان را | |||||
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را | چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را | |||||
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر | که وی از سنگ کشیدن بشکستست میان را | |||||
زر و سیم و در و گوهر نه که سنگیست مزور | ز پی سنگ کشیدن چو خری ساخته جان را | |||||
منشین با دو سه ابله که بمانی ز چنین ره | تو ز مردان خدا جو صفت جان و جهان را | |||||
سوی آن چشم نظر کن که بود مست تجلی | که در آن چشم بیابی گهر عین و عیان را | |||||
تو در آن سایه بنه سر که شجر را کند اخضر | که بدان جاست مجاری همگی امن و امان را | |||||
گذر از خواب برادر به شب تیره چو اختر | که به شب باید جستن وطن یار نهان را | |||||
به نظربخش نظر کن ز میش بلبله تر کن | سوی آن دور سفر کن چه کنی دور زمان را | |||||
بپران تیر نظر را به مثر ده اثر را | تبع تیر نظر دان تن مانند کمان را | |||||
چو عدواید تو گردد چو کرم قید تو گردد | چو یقین صید تو گردد بدران دام گمان را | |||||
سوی حق چون بشتابی تو چو خورشید بتابی | چو چنان سود بیابی چه کنی سود و زیان را | |||||
هله ای ترش چو آلو بشنو بانگ تعالوا | که گشادست به دعوت مه جاوید دهان را | |||||
من از این فاتحه بستم لب خود باقی از او جو | که درآکند به گوهر دهن فاتحه خوان را |