دیوان شمس/مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد
ظاهر
مطربا این پرده زن کز رهزنان فریاد و داد | خاصه این رهزن که ما را این چنین بر باد داد | |||||
مطربا این ره زدن زان رهزنان آموختی | زانک از شاگرد آید شیوههای اوستاد | |||||
مطربا رو بر عدم زن زانک هستی رهزنست | زانک هستی خایفست و هیچ خایف نیست شاد | |||||
میزن ای هستی ره هستان که جان انگاشتست | کاندر این هستی نیامد وز عدم هرگز نزاد | |||||
ما بیابان عدم گیریم هم در بادیه | در وجود این جمله بند و در عدم چندین گشاد | |||||
این عدم دریا و ما ماهی و هستی همچو دام | ذوق دریا کی شناسد هر که در دام اوفتاد | |||||
هر که اندر دام شد از چار طبع او چارمیخ | دانک روزی میدوید از ابلهی سوی مراد | |||||
آتش صبر تو سوزد آتش هستیت را | آتش اندر هست زن و اندر تن هستی نژاد | |||||
قدحه و الموریاتش نیست الا سوز صبر | ضبحه و العادیاتش نیست جز جانهای راد | |||||
برد و ماندی هست آخر تا کی ماند کی برد | ور نه این شطرنج عالم چیست با جنگ و جهاد | |||||
گه ره شه را بگیرد بیدق کژرو به ظلم | چیست فرزین گشتهام گر کژ روم باشد سداد | |||||
من پیاده رفتهام در راستی تا منتها | تا شدم فرزین و فرزین بندهاام دست داد | |||||
رخ بدو گوید که منزلهات ما را منزلیست | خط و تین ماست این جمله منازل تا معاد | |||||
تن به صد منزل رود دل میرود یک تک به حج | ره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فاد | |||||
شاه گوید مر شما را از منست این یاد و بود | گر نباشد سایه من بود جمله گشت باد | |||||
اسب را قیمت نماند پیل چون پشه شود | خانهها ویرانهها گردد چو شهر قوم عاد | |||||
اندر این شطرنج برد و ماند یک سان شد مرا | تا بدیدم کاین هزاران لعب یک کس مینهاد | |||||
در نجاتش مات هست و هست در ماتش نجات | زان نظر ماتیم ای شه آن نظر بر مات باد |