دیوان شمس/مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی
ظاهر
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی | چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی | |||||
مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری | به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی | |||||
مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق | ورای طور اندیشه حریفان را چه میپایی | |||||
مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست | کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی | |||||
مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را | که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی | |||||
مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید | که مستم ره نمیدانم بدان معشوق زیبایی | |||||
مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم | بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی | |||||
مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم | که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی | |||||
بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی | به غیر تو نمیباید تویی آنک همیبایی |