دیوان شمس/مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او
ظاهر
مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او | هستی ببینی زنده دل میدانک باشد هست او | |||||
گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب | میدانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او | |||||
عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر | لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او | |||||
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد | حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او | |||||
سبلت قوی مالیدهای از شیر نقشی دیدهای | ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او | |||||
زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت | ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او | |||||
ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو | جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او | |||||
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون | تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او |