دیوان شمس/مستی امروز من نیست چو مستی دوش
ظاهر
مستی امروز من نیست چو مستی دوش | مینکنی باورم کاسه بگیر و بنوش | |||||
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب | گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش | |||||
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون | چونک ز سر رفت دیگ چونک ز حد رفت جوش | |||||
این دل مجنون مست بند بدرید و جست | با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش | |||||
صبحدم از نردبان گفت مرا پاسبان | کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش | |||||
گفت زحل زهره را زخمه آهسته زن | وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش | |||||
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور | شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش | |||||
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ | جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش | |||||
چشم گشا شش جهت شعشعه نور بین | گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش | |||||
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام | بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش | |||||
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو | صافم و آزاد نو بنده دردی فروش | |||||
ترس و امید تو را هست حواله به عقل | دانه و دام تو را هست شکاری وحوش | |||||
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت | با من از اینها مگو کار توست آن بکوش |