دیوان شمس/مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار
ظاهر
مرحبا ای جان باقی پادشاه کامیار | روح بخش هر قران و آفتاب هر دیار | |||||
این جهان و آن جهان هر دو غلام امر تو | گر نخواهی برهمش زن ور همیخواهی بدار | |||||
تابشی از آفتاب فقر بر هستی بتاب | فارغ آور جملگان را از بهشت و خوف نار | |||||
وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان | در ره نقاش بشکن جمله این نقش و نگار | |||||
قهرمانی را که خون صد هزاران ریختهست | ز آتش اقبال سرمد دود از جانش برآر | |||||
آن کسی دریابد این اسرار لطفت را که او | بیوجود خود برآید محو فقر از عین کار | |||||
بیکراهت محو گردد جان اگر بیند که او | چون زر سرخست خندان دل درون آن شرار | |||||
ای که تو از اصل کان زر و گوهر بودهای | پس تو را از کیمیاهای جهان ننگست و عار | |||||
جسم خاک از شمس تبریزی چو کلی کیمیاست | تابش آن کیمیا را بر مس ایشان گمار |