دیوان شمس/مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه
ظاهر
مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه | مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه | |||||
خوش آن باشد که میراند به سوی اصل شیرینی | در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه | |||||
همیکوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی | شدم همخوی آن غمزه که آن غمزهست غمازه | |||||
دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی | ولی بشتاب لنگانه که میبندند دروازه | |||||
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو | بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه | |||||
بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران | که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه | |||||
که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف | برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه | |||||
تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا | فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه | |||||
الی نور هو الله تری فی ض لقیاه | کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه |